سفارش تبلیغ
صبا ویژن
رنگین کمان
قالب وبلاگ

 

چند مرد در رختکن یک باشگاه ورزشى مشغول لباس پوشیدن بودند

 که تلفن موبایلى که روى نیمکت بود زنگ زد. یکى از مردها گوشی

  را برداشت، دکمه  صداى بلند آن را فعّال کرد و شروع به حرف زدن کرد.

  توجه بقیه هم به مکالمه  تلفنى او جلب شد.

مرد: سلام

زن: عزیزم، منم. تو هنوز توى باشگاهى؟

مرد: آره

زن: من الان توى مرکز خرید هستم. اینجا یک مغازه، پالتو پوست خیلى قشنگى

  داره که قیمتش  سه میلیون تومنه. از نظر تو اشکالى نداره بخرم؟


مرد: چه اشکالى داره؟ اگه خوشت اومده بخر.

زن: ضمناً از جلوى یک ماشین فروشى رد شدم. یک بنز 2007

 خیلى خوشگل گذاشته بود پشت ویترین.

 مرد: چند بود؟

زن: 45 میلیون تومن

مرد: باشه، بخرش. فقط مطمئن شو که دست اول باشه.


زن: عالى شد! آخرین چیز هم این که اون خونه‌اى که پارسال دیدیم یادته؟

صاحبش حالا راضى شده 950 میلیون تومن بفروشدش.

مرد: بهش بگو 900 میلیون. فکر کنم قبول کنه. ولى اگه هیچ جورى قبول نکرد.

 50 میلیون اضافه‌ش را هم بده. خونه  خیلى خوبیه.

زن: باشه. خیلى ممنون. دوستت دارم عزیزم. مى‌بینمت.


مرد: خداحافظ! مواظب خودت باش.

مرد تلفن را قطع کرد. بقیه  مردها در رختکن باشگاه هاج و واج

 به او نگاه مى‌کردند و دهنشان باز مونده بود.


مردى که تلفن را جواب داده بود لبخندى زد و پرسید: این تلفن موبایل مال کى بود؟

نظر یادتون نره!





[ جمعه 89/11/15 ] [ 4:49 عصر ] [ هیوا ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ
لینک دوستان
امکانات وب
فروش بک لینک